حدیث عشق

ساخت وبلاگ
به نام خدای جامعبیا و مردونگی کنزمستان  سال 1362 بود و ما در اسلام آبادغرب زندگی می کردیم. ابراهیم از تهران آمد. قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید.معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده، این را از چشم های قرمزش فهمیدم.با این همه،آن شب دست مرا گرفت و گفت: بشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام.آن زمان مصطفی را باردار بودم. خواستم بگویم که تو خسته ای،بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد.سفره را انداخت،غذا کشید و آورد.غذای مهدی را داد و بعد ازاین که سفره را جمع کرد و برد،دوتا چایی هم ریخت و خوردیم. بعد رفت رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن. می گفت: بابایی،اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی،باید همین امشب سرزده تشریف بیاری. می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیای،من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم. بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن.جالب این که می گفت: اگه پسر خوبی باشی.نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است.هنوز تمام حرفش تمام نشده بود که زدزیر حرفش و گفت: نه بابایی،امشب نیا. بابا ابراهیم خیلی خسته اس. چند شبه که نخوابیده،باشه برای فردا.این را که گفت،خندیدم و گفتم: بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن. بیاد یا نیاد؟کمی فکر کرد و دوباره گفت: قبول،همین امشببعد ادامه داد:راستی حواسم نبود،چه شبی بهتر از امشب؟امشب تولد ام حدیث عشق...
ما را در سایت حدیث عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hadiseeshghtwoo بازدید : 168 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 0:51